گوهرشاد

گوهرشاد
… عشاق را رها کنیم و به حال خود واگذریم خلیل سلطان و شادملک، طوغان و نگار خانم ، مسعود و یوری آغا را ….و سری به خراسان بزنیم به جائی که یکی از فرزندان نور چشمی امیر تیمور حکم میراند، به جائی که از سال 799 هجری شاهرخ رسماً بر آن فرمان روایی می کرد علاوه بر آن سیستان و بلوچستان را در اختیار داشته است تب جهانگیری در سال های آخر زندگی امیر تیمور، در او بالا گرفته بود، او در برنامۀ خود یورش بدیگر شهرها و کشورها داشته است ! یکی پنج ساله و دیگری هفت ساله ، او می خواست هر چه بیشتر بر دامنه تصرفاتش بیفزاید، از این رو در جنگهایش فرزندان و نوه گان شمشیر زن و دلاورش را شرکت می داد و شاهرخ از جمله کسانی بود که با وجود فرمان روائی بر سه ایالت بزرگ ایران، اغلب در التزام رکاب پدرش بود و با او در لشکر کشی های مهم شرکت می جست . شاهرخ دلاوری را از پدرش به ارث برده بود جنگاوری چون او بود. هنگام شمشیر زنی چیزی از حریف کم نمی آورد اما از قساوت پدر هیچ بهره ای نبرده بود فطرتاً مردی آرامش طلب و صلح خواه بود، بیماری زیاده خواهی به جانش نیفتاده بود نمی خواست برای افزودن بر قلمروی حکومتش صدها و هزاران سپاهی را به مهلکه ببرد. به رزم مبادرت نمیکرد تا زمانی که ضرورت، او را به چنین کاری ناگزیری سازد. در یورش های پنج ساله و هفت ساله او بفرمان پدر در میدان ها حضور می یافت اما پس از فوت پدرش کمتر به جنگی میل داشت . نه اینکه اهل بزم باشد او را با بزم هائی که دیگر امیر زادگان بر پا می داشتند سر و کاری نبود او در زندگیش به عشق بزرگوارش دل خوش بود همسری به اسم گوهرشاد، همسری با ایمان که نجات دادن انسان ها از گمراهی را در برنامه های انسانی خود داشت در دیگر زمان ها که نقش آفرینان این سرگذشت در ابتدای راه عشق بودند اویک زندگی عاشقانه و چند ساله را به سر آورده بود و اگر شرایط زمانه وادارش نمیکرد لشکری تدارک ببیند و فتنه ها و آشوب ها و کارهای غیر انسانی برادران و برادرزادگان، او را بر آن نمیداشت که پای در رکاب کند و به میدان های نبرد بشتابد، از کنار همسرش، گامی آنسوتر نمیرفت وقتی که در شهرهای دیگرایران عشق بازاربوداودرهرات بسر می برد یادر دیگرشهرهای خراسان.
او با آثار و ثمرات جنگ ها آشنایی داشت و می دانست در اثر جنگ های پیاپی، فقر عمومی دامان شهرها را می گیرد مردم به نان شب شان نیازمند می شوند از این رو تا جایی که ممکن بود از جنگ پرهیز می نمود. دلش به زندگی درکنار همسرش گوهرشاد خوش بود همسری که به آسایش مردم می اندیشید به نجابت می اندیشید و به پاکی و نجابت جسم و جان اهمیتی بسزا میداد. در فکر احداث بسی مدرسه ها و مساجد بود و تعدادی از برنامه هایش را هم بخوبی به اجرا در آورد.
زمانی که شاهرخ به جوانی رسیده بود عشق گوهرشاد در دلش خانه گرفت و روحش پنجه سائید گوهرشاد نگذاشت کار دل مشکل شود او هم عشقش را به استقبال عشق مرد جوان فرستاد، با او ازدواج کرد، نخستین همسر و نخستین عشق شاهرخ شد عشقی والا که تا زمان مرگ پایدار ماند پاکی روان گوهرشاد بر شاهرخ هم اثر گذاشت، دیانت او، همسرش را بر آن داشت تا به جای د ل سپردن به بزم های آلوده، به عنوان یک عامل سخاوتمند دست همکاری به گوهرشاد بدهدو درساختن بسیاری از بناهای مذهبی، یاور اوگردد در برنامه های مبارزه با فحشای گوهرشاد، شرکت کند دانش اندوزی وعالم پروری…

مطالعه »

آدمی

الهی کفَی بی عزّاً اَن اَکون لَکَ عبداً و کفی بی فخراً اَن تَکونَ لی رَباً اَنتَ کما تُحِب وَجعلنی کما تُحِب . ای خدا مرا این عزت بس است که بنده تو باشم و این فخرم بس که پروردگارم تو باشی ، توچنانی که دوست دارم، مرا چنان کن که دوست داری.
سرنوشت بشر دربیان مولا ی متقیان علی(ع)
در بیابان وحشت زای عدم مسافری سرگردان راهی طولانی و تاریک را در پیش گرفته آهسته بجانب دنیا روی نهاده بود گاهی بصورت شیره در شریان نباتات روان می شد و زمانی مانند شیر از خون و گوشت حیوانات سرچشمه گرفته در نهرهای باریک رگ راه باز می نمود تا به خلیج پستان فرو ریخت، عاقبت بشکل قطرۀ آبی که آنرا نطفه می گویند در آمد و در نتیجه هیجان غریزه از پشت مردی بشکم زنی تغییر مکان داد و مانند تخمی که بدست باغبان در دل زمین دفن شود در خلال پرده های رحم بانتظار روز موعود پنهان گردید این رهگذر غریب که از هر چیز بسایه ای که بین وجود و عدم سرگردان است شبیه تر بود در این مسافرت خسته کننده و دشوار چه ها کشد و چه شهرهای ندیده و نشنیده تماشا کرد و در مدت نه ماه که میهمان رحم و همسایۀ امعاء و احشاء بود تاموقع عزیمت چگونه پذیرایی شد و به چه صورت ها درآمد . خون بود کم کم گوشت شد رفته رفته قیافه ای گرفت و مهندس آفرینش بر اندامش خطوطی ترسیم کرد تا وقت رفتن با چشم و گوش و با دست و پا باشد . شبی گذشت و روزی آمد و سرانجام انقلاب و فشاری در زندگی خود احساس کرده بیهوش گردید ناگهان چشمان ناتوان و خسته اش در محیطی پرجنجنال و غوغا بر جماعتی گشوده شد که همه می خندیدند و دست میزدند. آری بدنیا آمده بود. معلوم نیست که در نخستین لحظه با چه هیولای ترس آور و وحشتناکی برخورد کرده که در میان هلهلۀ شادی و فریاد مسرّت دیگران باتمام نیرو شیون بر آورده ومانند ابر بهاری زار زار بگریست .
درست در همان موقع که این مسافر از آن جهان ابهام آمیز بسوی اقلیم وجود روی آورده بود پروانه ای رنگین پر و بال هم از آشیان بهشت به همراهی او رخت بر بست و از آسمان به زمین میل نزول کرد آن پرنده زیبا و سبک پرواز که با فرشتگان همبازی بوده به برگ های گلهای ستارگان می نشست و به دور شمع ابدیت چرخ می خورد بنابر فرمان ایزد متعال از چمن سبز آسمان و چراغ مهر و ماه بر کنده بدنبال مقدرات مجهول بال و پر گشود این دو همسفر مانندجسم و سایه پیش و دنبال به جهان می آمدند و ندیده عاشق یکدیگر بودند ولی در نخستین ملاقات خوب با هم انس گرفته بطوریکه بی اختیار این در آغوش آن و آن در قلب این فرو رفت. اندک اندک چهرۀ هولناک دنیا در نظر نوزاد قیافه ای زیبا و محبوب گرفته هر چه بزرگتر می شد احساس می کرد که این محیط و این فضا را بیشتر دوست می دارد ، تا کار به جایی رسید که همه چیز را فدای دنیای محبوب و عزیز نمود . واقعاً که انسان چه موجود عجیبی است دستگاه آفرینش از بشر شگفت انگیزتر بدنیا نفرستاده هر قدر هم که سالمندترو بزرگتر باشد باز به کودکان خردسال میماند که بی سبب خوشدل و بیهوده آزرده و ملول است. گاهی به افراط پیش می رود و زمانی به تفریط باز پس می گردد و اگر امیدوار باشد بر حرص و طمع می افزاید و اگر مأیوس گردد از شدت تأسف جان می سپارد چنان خشمگین می شود که خود را بی اختیار به هلاکت میاندازد و چندان خرسند و خوشحال می گردد که احتیاط و پیش بینی را پاک فراموش می کند. در موقع ترس بقدری ضعیف و عاجر است که از سود خود نیزامتناع می ورزد و هنگام ایمنی کورکورانه در چاه نیستی فرو می افتد. در مصیبت سخت نا بردبار است و کم طاقت و همین که به عیش و خوشگذرانی رسید جهان را دمی می شمارد و روزی اگر گرسنه ماند از شدت ضعف بر خاک می نشیند بر سرسفره چندان میخورد که باز هم از فرط سنگینی و کسالت به او مجال جنبش و حرکت نمی دهد. باری همیشه افراط کار و همواره تفریط پیشه است و کمتر در این طبیعت موجودی معتدل و با اراده می توان یافت. آن ناتوان و بیچاره ای که در گهواره یک دم بی پرستار نمی توانست بسر برد و از پشه ای بدین ناتوانی درمانده و عاجز میشد جز جرعه ای شیر که از خون انسانی دیگر تهیه می گردید هیچ غذا را نمی توانست هضم کند به مرور روزگار کار را به جایی می رساند که با بلعیدن جهانی بدین عظمت باز هم ناشتاست. همان کودک شیرخوارحیوانی درنده و خونخوار می گردد اما چندان طول نمی کشد که دوباره روزگار عجز و ناتوانی بدو بازگشته از صورت نخستین هزار بار هولناک تر جلوه می کند و یعنی گهوارۀ روز ولادتش بگور تنگ و تاریک مبدّل می شود.درآنجا در زیرسنگ لحدتنها وبیگانه سر برخاک وخشت می گذارد و از آن دنیای زیبا از کاخ عالی، از آن سیم و زر خلاصه از همه چیز دل کنده فقط به مشتی خاک و خشت قناعت می کند. در این موقع کردار زشت یا پندار فاسد، تبهکاری ها، خونریزیها، قتل ها وغارتها همه با منظره ای وحشتناک از پیش چشمش رژه می روند و بصورت او زهرخند می زنند. اما از همه جگرگداز تر ندای همسفر عزیز اوست که فریاد پشیمانی و افسوس را به فلک می رساند آری همان یار دیرین و شیرین کار، همان روح عزیز که از افق مجردّات پایین آمده و در آغوش او جای گرفته بود اکنون سراپا آلوده و ننگین بال شکسته و پرسوخته مستمند و اندوهناک به بالینش حاضر شده او را بسختی سرزنش و ملامت می کند. ای کاش هرگز با تو دوست و آشنا نمیشدم. این ترانه را خردمندان و افراد پرهیزگاردر دوران حیات هم به خوبی می شوند و این همان ترانه ای است که وی را ندای جان می نامند. در اینجا آهنگ امیرالمؤمنین علی «ع» قدری رقت انگیز و آهسته شده اشک بدور چشمان خدابینش حلقه زد، خداوندا آنها کجا رفتند؟ آن پادشاهان جهانگیر، آن ستمگران خونریز، آنهایی که برای افتخار موهوم برای تصرف یک وجب خاک هزاران خاندان بر باد می دادند، اکنون به چه چیز سرگرمند؟ آیا از تخت وتاج زیباتر، از نفوذ و سلطنت بهتر، از عیش و عشرت شیرین تر، چه چیز را بدست آورده اند که به آن دل خوش کرده یکباره از این جهان رخت بر بستند؟ هیچ…! فقط در قبر جای گرفتند و پیراهن کفن پوشیدند، خاک بودند و سرانجام نیز با خاک سیاه همدم و هم آغوش گردیدند.

مطالعه »