دختری عشقش بمن اظهار کرد
بارها این گفته را تکرار کرد
گفت می خواهم شوم من همسرت
گرچه هستم هم ردیف دخترت
گفتمش دوران من سر آمده
پیر هستم قوزمم درآمده
تو جوانی! من کجا و تو کجا؟
این عمل بسیار باشد نابجا
گفت پیری بهر خوبان عیب نیست
هیچ کس در این جهان بی عیب نیست
با کمال میل دارم منتت
هم کنیزت می شوم هم کلفتت
گفتمش ای بانوی نیکو سرشت
بی گمان هستی تو حوران بهشت
هیچ زن را من ندیدم مثل تو
آفرین بر دختران مثل تو
من که زن های فراوان دیده ام
بی تعارف مثل تو کم دیده ام
خنده ای کرد و کنارم آرمید
بوی عطرش بر مشامم میرسید
مهربان بود و دلم را می ربود
در کنارش خاطرم آسوده بود
خنده اش زیباترین خنده ها
عشوه و نازش نشان از فتنه ها
رفته رفته او بمن نزدیک شد
ماجرا کم کم بجا باریک شد
ناگهان گوشم صدایی را شنید
دخترک چون برق از جایش پرید
پیش خود گفتم چرا اینگونه شد
آنچه میدیدم همه وارونه شد
شد مسلّم زنگ ساعت بوده است
ماجراها جمله رؤیا بوده است
خواب میدیدم هر آنچه دیده ام
زندگی را اینچنین می دیده ام
همچنان بی حس میان رختخواب
مات و حیران با دلی پر اضطراب
عاقبت بر خویشتن کردم خطاب
تا بکی افتاده ای در رختخواب
خیز و خود را طعمه شیطان مکن
توی بستر خویش را پنهان مکن
تنبلی را راه و رسم خود مساز
خویش را آماده کن بهر نماز
الغرض از جای خود برخاستم
بهر طاعت خویش را آراستم
در پناه خالق بنده نواز
با توجه ایستادم بر نماز
با دلی آرام گفتم ای خدا
کن مرا از شرّ این شیطان رها