نشتی نفت در آب شرب
باز هم یک شایعه شد داغ داغ
اصفهان آشوب شد زین اتفاق
هر که را دیدم به فکر آ ب بود
مرد و زن از این خبر بی تاب بود
خط تلفن دائماً اشغال بود
از نبود آب قیل و قال بود
گفته می شد نفت رفته داخلش
در خبرها شرح داده کاملش
بچه ها از دختر و هم از پسر
می رساندند لحظه لحظه این خبر
از تمام مردم این اصفهان
می شنیدم قصه ی آب روان
در سوپرها فتنه و جنجال بود
راهِ رفتن کاملاً اشغال بود
جالب اینجا بود هر مرد و زنی
در بغل بگرفته آب معدنی
سوی منزل می رود او با شتاب
چونکه دارد در بغل مقداری آب
چون شنیدم حرف مردم را ز آب
در دلم افتاد شور و اضطراب
راه منزل را گرفته تخته گاز
تا که بردارم به مقدار نیاز
چون رسیدم خانه دیدم ولوله
صحبت آبست و کوفت و آکله
چونکه اعصابم دگر داغون شده
این خبرها نُقل هر کانون شده
آن یکی گفتا ذخیره کرده ایم
دیگری گفتا که تانک آورده ایم
آن یکی گفتا که دشت کربلاست
دیگری گفتا همش تقصیر ماست
صرفه جویی نیست در کردار ما
مصرف بی حد بود رفتار ما
آخر این آب حیاتست ای بشر
بی رویه می دهی آن را هدر
گفتم ای زن ظرف اگر داری بیار
تا که برداریم بگذاریم کنار
گفت هر ظرفی که در این خانه بود
کرده ام پرآب صبح زودِ زود
فکرمان راحت شد از این دغدغه
آب اگر شد قطع در این منطقه
ظرف ها پر، آب اندر لوله هست
شایعه تا عاقبت هم شایعه است
با هزاران زحمت و رنج و عذاب
کار خود کردند مسئولین آب
یارشان باشد خداوند بزرگ
خوب شد انجام این کار بزرگ
رفته رفته شهر شد مثل قدیم
همّ مردم شد فقط آب و گلیم
نیست دیگر ترسی از کمبود آب
آب ها شد ریختن از آسیاب
لوله ها پر، آب در اوج فشار
مرد و زن آسوده خاطر گرم کار
همسر خود را چنین کردم خطاب
بهر من آور تو یک لیوان آب
گفت آوردم بخور این خوردنی است
بهتر از نوشابه و آب معدنی است
تا که خوردم چهره ام تغییر کرد
بوی خاص آن مرا دلگیر کرد
گفتمش قبلاً نبود این بوی خاصّ
گفت شاید بوی آن از لوله هاست
الغرض فکرم به خود مشغول شد
فهم آن وقت دگر موکول شد
تا که زنگِ خانه آمد بر فغان
پشت درآمد زن همسایه مان
گفت آب لوله ها را خورده اید؟
مزه آن را شما پی برده اید؟
گفتم آری بوی خاصّی می دهد
خوردنش ما را هراسی می دهد
گفت بوی نفت اگر باشد چطور
گفتمش شاید در آن باشد کلر
اوبه من گفتا که بی حد ساده ای
بهر ثابت کردنش آماده ای
گفتم ای خانم ندارم من جواب
گشته ام دیوانه از این وضع آب
گفت این آبی که اکنون می خوریم
در کنار سفره هامان می بریم
داخلش نفت است ای بنده خدا
کِی خدا داند شود از هم جدا
پیش خود گفتم بنازم روزگار
نفت را بردی سرِ میز نهار!
اردیبهشت ۱۳۸۷