آمده در خاطرم یک داستان
جالب و شیرین برای دوستان
داستان یک جوان ساده است
در همین جا اتفاق افتاده است
پیش خود گفتم که اکنون حاضرم
قصه را در قالب نظم آورم
یک جوانی بود اهل این دیار
شد گرفتار سر زلف نگار
روز وشب در کوچه های شهر بود
با همه اطرافیانش قهر بود
با کسانی هیچ هم صحبت نبود
در میان مردمان راحت نبود
او بریده از همه افراد بود
آرزوهایش همه بر باد بود
گفتمش ای مرد سرگردان چرا
نوجوانی این همه بحران چرا؟
جان من راز دلت را بازگو
هر چه می خواهد دل تنگت بگو
چند مجنون وار دراین زندگی
تا بکی سرگشته و آوارگی
بازگو کن هر چه داری در دلت
تا بدانم چیست آخر مشکلت
آنقدر گفتم که او لب باز کرد
گفتگو را اینچنین آغاز کرد
کرد آغاز سخن با سوز و آه
گفت من هستم جوانی بی پناه
برجمال دلبری دل بسته ام
از صمیم دل باو وابسته ام
چون کنم؟ در کار خود وامانده ام
هر دعایی را بگویی خوانده ام
من گرفتارم ندارم چاره ای
جان رسیده بر لبم کو چاره ای
دوستان اینک مرا یاری کنید
بهر این مشکل شما کاری کنید
عده ای گویند بیتابی مکن
بیش از این رخساره مهتابی مکن
بسکه نالیدم شدم رسوای عام
آبرویم رفت پیش خاص و عام
همچو مجنون در میان کوچه ها
همنشینی میکنم با بچه ها
در تمام کوچه و بازارها
بود کارم تکیه بر دیوارها
هیچ کس از بهر من کاری نکرد
چاره ای بر این گرفتاری نکرد
همچنین میگفت با حال فکار
گفته هایش کرد ما را غصه دار
با دلی پر درد از من شد جدا
اشک ریزان گفت با من الوداع
مدتی بگذشت و بودم بی خبر
پرس وجو میکردم از هر رهگذر
بسکه من از این و آن پرسیدمش
چند سالی بعد او را دیدمش
حالتش تغییر فاحش کرده بود
او پریشان حال و دل مرده نبود
هم لباسش خوب و هم شاداب بود
طرز برخوردش پر از آداب بود
گفتمش ای عاشق شوریده حال
منتظر هستم بگویی شرح حال
سال های سال بودم انتظار
تا نگویی ، دل نمیگیرد قرار
گفت آری تا شدم از تو جدا
گریه کارم بود اما بی صدا
تا که یکشب گریه کردم بی حساب
دیدۀ گریان کجا رفتی بخواب
ناله هایم عاقبت کردی اثر
آمد از آن یار مه سیما خبر
بهر من آن نازنین پیغام داد
آتشی در جسم و جانم اوفتاد
پیش خود گفتم چه میخواهد ز من
او مگر دارد خبر از حال من
بود پیغامش چنین آن مه لقا
بیقراری کم کن ای بنده خدا
من بیاد تو همیشه خوش دلم
کی شود تا بشنوی راز دلم
من گرفتار توام اما چه سود
والدینم زین عمل راضی نبود
هم پدر ناراضی و هم مادرم
حل این مشکل کجا باید برم
گرکه خواهی حل شود این مسئله
حرف من را گوش کن باحوصله
یک لباس مندرس در بر کنی
وضع خود را از گدا بدتر کنی
پای لنگان بگذری از این سرا
ناله هایت پر کند این کوچه را
تا شنیدم من صدای ناله ات
همچو سایه میدوم دنباله ات
گویمت من آمدم زاری مکن
با صدایت مردم آزاری مکن
دیگر از این بینوائی دم مزن
پای خود را بر زمین محکم بزن
چهره مردانه ات را باز کن
عشق را از جان و دل ابراز کن
مایلم تا بیشتر گوئی سخن
کی شدی آگه تو از پیغام من
وه چه شیرینست حرف عاشقی
عاشقی عشق است و دیگر مابقی
عاشق بیچاره چون اینها شنید
در وجودش آتشی آمد پدید
یک طرف معشوقه اش در انتظار
یک طرف این مشکلات بیشمار
من گدا هرگز نبودم تابحال
کار دشواریست و تقریباً محال
چاره ای دیگر ندارم غیر از این
میشوم همچون گدایان بعد از این
چونکه او گفته است من هم حاضرم
از غرور و آبرویم بگذرم
پس لباس پاره ای پوشید و رفت
جام عشق و عاشقی نوشید و رفت
همچنان نالان و لنگان پیش رفت
با دلی پر شور و پر تشویش رفت
او قدم بگذاشت در راه خطر
بود از آینده خود بی خبر
کوچه و پس کوچه پشت سر گذاشت
هم شتابان بود و هم پا لنگ داشت
تا رسید آن بینوا در کوی یار
مضطرب، آشفته، قلبی بیقرار
دیدگانش بر در و دیوار بود
آخر اینجا کوچه دلدار بود
ناله اش دیگر باوج خود رسید
جستجو می کرد اما کس ندید
رفته رفته در دلش آشوب شد
نا امید از وعدۀ محبوب شود
مسخره کرده مرا آن سنگدل!
پیش وجدان خودم گشتم خجل
پس چه شد آن وعده های دلنشین
ای خدا این بخت و اقبالم ببین
من که با او بد نکردم تاکنون
عاشقش بودم به سر حد جنون
در همین افکار بودم ناگهان
سر رسید از روبرو یک پاسبان
گفت بی وجدان گدایی می کنی
بی جهت مظلوم نمایی می کنی
گفتم ای سرپاسبان جانم فدات
آبرومندم بیار پایین صدات
هر چه گفتم اینچنان است و چنان
گفت من مأمور هستم ای فلان
در همین اثنا بدیدم پشت در
مات وحیران چهره ای همچون قمر
عاقبت برد او مرادر پاسگاه
تاکند حکمی رئیس دادگاه
چند روزی بنده زندانی شدم
چونکه خود را در گدایان جا زدم
بعد از آن قاضی مرا احضار کرد
بار اول او به من اخطار کرد
هر چه میدانی صحیحش را بگو
شرح حال خود نوشتم مو به مو
چونکه او از حال من آگاه شد
با من عاشق کمی همراه شد
گفت آن دختر کجا دارد مکان
خانه او را نشان ده ای جوان
گفتم او در کوچه پایین تر است
از تمام خوب رویان بهتر است
گفت آزادی برو در منزلت
میکنم کاری که می خواهد دلت
هفته دیگر همین جا وعده گاه
با لباس نو نشین در جایگاه
چونکه آن قاضی بمن شد مهربان
از خوشی پر میزدم در آسمان
هفته دیگر درون دادگاه
باز هم شد جای من در جایگاه
عده ای بودند با آن ماه رو
با زبان چشم کردی گفتگو
عاقبت قاضی سخن آغاز کرد
علت این جلسه را ابراز کرد
قلب من همچون کبوتر پر زنان
اوج بگرفته بسوی آسمان
لحظه ای از خویش گشتم بی خبر
گوئیا رفتم بدنیایی دگر
ناگهان قاضی مرا هوشیار کرد
از چنین خواب خوشی بیدار کرد
گفت با رأفت حواست در کجاست
مجلس عقد است خیلی پر بهاست
وآنگه اینگونه سخن آغاز کرد
اول حرفش خدا را یاد کرد
او سپس با آن صدای دلنشین
خیرمقدم گفت بر آن حاضرین
من وکیل هستم بخوانم خطبه را
تا کنم بیدار عشق خفته را
گفتم ای آقای خوب و بی ریا
آدمی مثل تو باشد کیمیا
من که مدیون توأم تا زنده ام
هر چه میگوئی مطیع و بنده ام
اختیار ما همه دست شماست
بر سر خود هر گلی ریزی بجاست
بعد از اینکه بعله را قاضی شنفت
بر تمام حاضرین تبریک گفت
خطبه را با پرسشی از ما دو تا
کرد آغاز آن وکیل با خدا
ازدواج ما خلاصه سر گرفت
قاضی از شادی مرا در بر گرفت
آفرین بر قاضی والا مقام
باد بر او هم درود و هم سلام
دست من را داد در دست عروس
گفت جای صورتش دستش ببوس
ناگهان دیدم عروس دادگاه
زیر چشمی می کند بر من نگاه
از خجالت سر بزیر انداختم
راست میگویم خودم را باختم
تاکنون دستی به غیر از مادرم
من نبوسیدم ولیکن حاضرم
دست چون برگ گلش را بعد از این
می زنم بوسه گذارم بر جبین
والدینش هم ز من راضی شدند
پیرو فرمایش قاضی شدند
چند سالی زیر سقف یک بنا
بیشتر گشتیم با هم آشنا
حاصل آن کشمکش های زیاد
دو پسر هستند جاوید و جواد
واقعاً عشق حقیقی نعمت است
عشق بالاتر ز مال و ثروت است
جان مینوتن فدای عشق پاک
در ره معشوق جان دادن چه باک
دوستان پایان رسید این داستان
بعد از این باشد برای ما نشان
هر که می خواند بگوید آفرین
داستان را شعر کردی این چنین
نام مینوتن بماند در جهان
شعر او هم ساده است و هم روان
شعر آخر را برای دوستان
یارتان باشد خدای مهربان