ناصر الدین شاه، شاه می پرست
اکثر اوقات بودی مست ، مست
بود او را همسران بی شمار
طبق نوبت می نشستی در کنار
خادم مخصوص شاه تاجدار
بانوان را بود صاحب اختیار
خواجه بود و محرم اسرار بود
شاه را چون سایه و دیوار بود
هر زنی را نوبت دیدار بود
شاه با آن زن دل و دلدار بود
بردر حجره چراغی می گذاشت
خارج از نوبت کسی جرأت نداشت
این چراغ هر جا کند جلوه گری
میزبانی هست با عشوه گری
شاه میدانست رمز این چراغ
هم شراب است و زن و بافور داغ
گام بر می داشت با کبر و غرور
خانمی در انتظار است و سرور
تا که شد مهمان آن شیرین زبان
دو بدو بودند دور از دیگران
شاه و بانو غرق در شور و نشاط
خنده بود و شوخی و نقل و نبات
هر دو می گفتند با هم دم بدم
کاش امشب را نباشد صبحدم
در کنار منقل و بافور و زن
کی کند این شاه یادی از وطن
دائماً در حال عیش و نوش بود
با زنان همرنگ وهم آغوش بود
این حکایت هر شبِ این شاه بود
زندگی را اینچنین دلخواه بود
کشورش در دست استعمار بود
او فقط سر دسته دربار بود
روز و شب تکرار میشد این چنین
شاه بود و خادمین و تابعین
تا که روزی بانویی از بانوان
خادم مخصوص را گفت ای فلان
مطلبی گویم بتو ای مهربان
بازگو هرگز مکن با دیگران
گفت من پروردۀ این خانه ام
دیگران شمعند و من پروانه ام
هر چه گویی می کنم ای ماهرو
میکنم هر کار می خواهی بگو
گفت خانم خواهشی دارم ز تو
بهترین انگشترانم مال تو
شاه مست است و نمی داند کجاست
او فقط با بزم ومنقل آشناست
هر زمانی می گذاری این چراغ
بیشتر بگذار درب این اطاق
گفت ای بانو اطاعت می کنم
در چنین امری رفاقت می کنم
من از آن ترسم که گردد بر ملا
آبروی هر دومان گردد فنا
الغرض شد آنچه خانم گفته بود
لیکن این خادم بسی آشفته بود
چونکه دیواران همه دارند موش
موش ها هم لاجرم دارند گوش
مدتی بگذشت از این ماجرا
کس نه حرفی زد نه میگفتی چرا
شایدم بودند مردم بی خبر
فکر خود بودند دور از دردسر
شاه چون از دیگران غفلت نمود
سایر زن ها دگر طاقت نبود
حیرت و ناباوری حاکم شده
شاه دیدارش بزن ها کم شده
بانوان با هم نشستی داشتند
نقشه و قول و قراری داشتند
جملگی در حالت تاب و تبـند
از چنین پیش آمدی جان بر لبند
هر کسی بر دیگری بدبین شده
چهره ها افسرده و غمگین شده
یک نفر از بانوان باوقار
گفت فکری بر سرم آمد بکار
حاضر و غایب کنیم ای دوستان
تا شود معلوم کی باشد نهان
پرس و جو شد از تمام بانوان
بود غائب یک نفر از همسران
گفته شد شایدکه باشد بی خبر
ورنه میآمد چو زن های دگر
یک نفر گفتا که بنده حاضرم
در پی تحقیق این موضوع روم
خواب شب را میکنم بر خود حرام
هر کسی باشد بیاندازم بدام
هفته ها بگذشت وبودی در کمین
کارهای دیگرش مانده زمین
هیچ بویی از قضیه پی نبرد
گرچه این مدت نه خوابید و نه خورد
ناگهان بر خاطرش فکری رسید
نور امیدی به اجزایش دمید
گفت خادم سر نخ این مشکل است
غیر از این هر کوششی بی حاصل است
میروم تا خواجه را پیدا کنم
عامل این فتنه را رسوا کنم
اتفاقاً دید این زن خواجه را
گفت از اول تمام ماجرا
خادم بیچاره تا اینها شنید
در دلش آشوب شد، رنگش پرید
این زن مکار هم شد باخبر
خواند وضع باطن آن در بدر
گفت فهمیدم همه تقصیر توست
بازگو کن هر چه میدانی درست
گر حقیقت را بگوئی خوش بحال
ورنه زنده ماندنت باشدمحال
گفت ای خانم سرم قربان تو
جان من باشد فدای جان تو
گفت ای بانوی من ، رویم سیاه
بی خبر بودم من افتادم به چاه
دیگری سر حلقه این ماجراست
او یکی از بانوان این سراست
گفت نامش را بگو ای بی خرد
از چه حق دیگران را می خورد
در جوابش گفت مرد بینوا
نام آن زن را نگویم با شما
من نباید نام او افشا کنم
خانمی را بی جهت رسوا کنم
وانگهی نام زنان نزد شماست
پیش من نام و نشان مردهاست
من که هستم خواجه ای بی خاصیت
هیچ کس بر من نگفته عافیت
گر روم روزی به حمام زنان
نیست فرقی بین من با کودکان
من به زن ها می کنم بانو خطاب
اکثراً دارند بر چهره نقاب
نام آنها را نمی داند کسی
شاه میداند فقط نه هر کسی
من شما را می کنم بانو خطاب
چونکه بر رخساره ات داری نقاب
پس بیا و بگذریم از این سخن
خود که میدانی نه من مَردم نه زن
من که هستم محرم این بانوان
نامشان هرگز نیارم بر زبان
این زنان ناموس شاه و کشورند
بی خردها نامشان را می برند
آن زن پرسش گر تحقیق کار
شد مجاب از گفتۀ خدمت گزار
او که هم قانع شد و هم در غضب
گفتگو می کرد با خود زیر لب
پس ز جا برخاست با حال فکار
گفت پیدایت کنم ای نابکار
تو اگر افسونگر و مکاره ای
گر به چنگت آورم بی چاره ای
حرف بد بسیار میزد زیر لب
از غضب خوابش نمیبردی به شب
تیر اگر میخورد خونش کس ندید
برج زهر مار بود آنهم شدید
گاه بر می خواست گاهی می نشست
می چشید از هر نظر طعم شکست
گفت فکر بهتری باید کنم
تا که راه دیگری پیدا کنم
طرح نو باید بریزم بعد از این
گوشه ای پیدا کنم بهر کمین
در کنار باغ و این کاخ قشنگ
بود سروی نازو گلها رنگ رنگ
این درختان و همه گل بوته ها
بود مشرف بر تمام حجره ها
هر که در بین درختان می نشست
کاملاً می دید هم بالا و پست
استتار خوب بود این شاخه ها
بود زایشگاه موش و گربه ها
این زن یک دنده و پرخاشگر
در میان شاخه ها شد مستقر
تا سحر بیدار ماند اما چه سود
هیچ وضع غیر معمولی نبود
خسته و افسرده و ناکام بود
رفت خانه منتظر تا شام بود
مثل یک دیوانه بود و بی حواس
بر زمین افتاد با کفش و لباس
خواب سنگین رفت تا نزدیک شب
ناگهان بیدار شد گفتا عجب
گیج بود و بی خبر از خویشتن
با خودش میگفت هر دم این سخن
بی جهت این کار را کردم قبول
این چه کاری بود کردی ای فضول
باز هم غرید و با فریاد گفت
میزنم فریاد شاید او شنفت
هر که هستی حق کشی کردی چرا؟
هر که هستی خائنی در این سرا
بعد از آن گفتا که شام من کجاست
گرچه این معده بدون اشتهاست
شایدم شام مرا آورده اند
چونکه غایب بوده ام پس برده اند
زیر لب غر میزد و آشفته بود
بارها این گفته ها را گفته بود
پس صدا آمد کسی در میزند
گوئیا انگشت بر در می زند
چون سپند از جایگاه خود پرید
بود بر پیشانیش درد شدید
گفت کی هستی بگو نام توچیست؟
گفت بانو خادمم بیگانه نیست
شام را بهر شما آورده ام
نیستم داخل به پشت پرده ام
گفت داخل شو اگر هستی غلام
چونکه بر ضعف شدیدی مبتلام
گشت داخل با کمال احترام
با تواضع کرد بر بانو سلام
گفت بهر جانفشانی حاضرم
حال اگر کاری نداری من برم
گفت نه کاری ندارم پیرمرد
هم غذا آورده ای هم آب سرد
حال ای خادم که فکر رفتنی
من ندارم هیچ حرف گفتنی
بعد خادم سربزیر و با ادب
گام بر میداشت اما از عقب
چونکه خادم رفت شد مشغول شام
بود تنها و نبودش هم کلام
خورد مقداری غذا این بی قرار
این غذا هم شام بود و هم ناهار
روز را بی وقفه او خوابیده بود
نه ناهاری و نه شامی خورده بود
شام را خورده نخورده شد بلند
بعد هم نوشید قدری آب قند
با شتاب آمد از آن خانه برون
التهابی بود اورا در درون
گام بر می داشت او با احتیاط
تا کسی او را نبیند در حیاط
رفت آهسته کنار جایگاه
تا که جای دیشبش گیرد پناه
او نشسته بود و غرق انتظار
در دلش آشوب بود و بی قرار
ساعتی بگذشته بود از ماندنش
خواجه آمد با چراغ روشنش
او چراغش را دم حجره گذاشت
هیچ کار دیگری جز این نداشت
یک نگاهی دور خود انداخته
فکر کرد او را کسی نشناخته
غافل از اینکه دو چشم تیز بین
داخل این شاخه ها کرده کمین
الغرض خادم از آنجا دور شد
زن از این بابت کمی مسرور شد
پیش خود گفتا که من اولاترم
هفته ها بگذشته و بی شوهرم
بعد گفتا ماندنم اینجا چه سود
آنچه دیدم مطلب خاصی نبود
بعدها روشن شود این ماجرا
کی خیانت کرده بین همسرا
شد برون از جایگاه استتار
گفت در این جا نمیگیرم قرار
ماندنم دیگر ندارد فایده
صبر تقریباً دگر بی مورده
با شتابان رفت سوی منزلش
گفت وگو میکرد با خود دردلش
آمد و آمد کنار تخت خواب
با لباس افتاد روی رختخواب
مدتی این مسئله تکرار شد
خاطراتش روی هم انبار شد
او وقایع رامرتب می نوشت
باتوجه خوب و بد را می نوشت
تا که روزی جلسه ای تشکیل شد
با حضور همسران تکمیل شد
بررسی کردند کل خاطرات
بحث شد درباره بعضی نکات
شد مشخص یک نفر از همسران
میخورد حق و حقوق دیگران
این زن افسونگر حق ناشناس
آنقدر بی بند و بار و بی حیاس
با فریب و رشوه و حیله گری
با هزاران غمزه و عشوه گری
طی یک هفته دو شب این نابکار
میگرفته شاه را در اختیار
سایر زنها که ماهی یک شب است
اعتراض و حرفشان این مطلب است
کاسه صبر همه لبریز شد
روحشان خسته از این تبعیض شد
شاه را دلداده خود کرده است
احتمالاً سحر و جادو کرده است
درس این فن را کجا آموخته
شاه گشته عاشق و دل سوخته
زن اگر در خانه طنازی کند
همسر خود را ز خود راضی کند
شاه شاهان می شود دیوانه اش
شمع باشد میشود پروانه اش
زن اگر گاهی خودآرایی کند
بهر شوی خود دل آرایی کند
همسرش هرگز نباشد بوالهوس
مرد عاقل کی رود دنبال کس
او زن خود را فقط دارد قبول
قرص ومحکم هست پابند اصول
زن اگر دائم بداخلاقی کند
همسرش را عاقبت یاغی کند
هر که دانائی کند در زندگی
هم خدائی می کند هم بندگی
زندگی هم صحنۀ یک بازی است
کارگردان در حقیقت قاضی است
گر هنرمندی کنی گردی قبول
هر که هستی ، باش پابند اصول
کارگردان می نویسد امتیاز
فیلم برداری می کند آن بی نیاز
زن اگر باشد تمیز و خانه دار
خود بیاراید به هنگام ناهار
می کشد بر چشم و ابرویش مداد
گیسوانش را دهد تحویل باد
هم پدر راضی از او هم مادرش
هم خدا راضی شود هم شوهرش
با لباس نو کند همواره ناز
خانه را روشن کند با روی باز
خانه گردد مرکز صدق و صفا
حل شود این مشکلات نابجا
مردها هم گر بد اخلاقی کنند
خون دل در بادۀ ساقی کنند
ظرف ها را ناگهانی بشکنند
کودکان را بی جهت دعوا کنند
خانه دیگر خانهغم می شود
زندگانی در جهنم می شود
این نشد یک خانۀ مهر و وفا
دست بردارید از بهر خدا
خاطر این کودکان بی گناه
بس کنید ای والدین خیرخواه
بعد از این جانم پشیمان می شوید
از گذشته مات و حیران می شوید
آنچه من گفتم برای همسران
نکته های جالبی باشد در آن
عمر خود را بوده ام در کشمکش
تا بیابم بهترین راه و روش
یافتم اکنون صراط مستقیم
پس شدم از جان و دل در آن مقیم
گر به چشم دل ببینی ای جوان
می توانی دید اسرار نهان
بگذریم از این کلام واین سخن
نیست پایان قصه های مرد و زن
بین مردم این سخن ها بوده است
دوره ما هم کمی افزوده است
می رویم اکنون سراغ آن زنان
تا که سر در آوریم از کارشان
گوئیا زن ها همه فهمیده اند
بارها از دیگران پرسیده اند
این همان قطامه بی آبروست
این گرفتاری همه تقصیر اوست
چونکه شد معلوم او قطامه است
او زن عفریتۀ خود کامه است
از نژاد ایل قشقایی بود
بهر شاهنشاه اهدائی بود
پچ وپچ افتاد بین بانوان
میکشیدند بهر او خط و نشان
زیر لب گفتند با هم این کلام
سخت می گیریم از او انتقام
نیمه ها ی شب هوا تاریک بود
حجره ها یکسر به هم نزدیک بود
خانمی در بسترش خوابیده بود
شایدم بیچاره خوابی دیده بود
با صدای در زجای خود پرید
در پس دیوار نجوایی شنید
عاقبت برخاست در را باز کرد
اعتراض خویش را ابراز کرد
چهار تن از بانوان خشمگین
آمدند داخل زدند او را زمین
یک نفر فوراً دهانش را گرفت
دیگری هم گیسوانش را گرفت
دور حلقومش طنابی بسته شد
دست و پا میزد ولیکن خسته شد
از نفس افتاد و چشمش باز ماند
جان سپرد و اشهدش را هم نخواند
در میان باغ گودالی عمیق
کنده و آماده از عهد عتیق
در کنارش یک درخت ریشه دار
چاه را می بود تقریباً حصار
سال های سال این چاه و درخت
همنشین بودند در دوران سخت
خاطرات تلخ و شیرین داشتند
چاه را کندندو آن را کاشتند
این دو با هم مهربانی داشتند
دیگران را مثل خود پنداشتند
آب بارانی اگر رفتی به چاه
رشد آن میشد بطور دلخواه
برگ های این درخت خیرخواه
هر زمان میریخت در اطراف چاه
در دلش جاداد و با شوق زیاد
حفظ شان می کرد از آسیب باد
با زبان بی زبانی هر کدام
شکوه می کردند از جور نظام
قصه ها از پادشاهان داشتند
سر و سرّی با غلامان داشتند
بانوان در سایه اش میزیستند
بعضی از آنها بدنیا نیستند
با درخت و چاه الفت داشتند
اکثر اوقات صحبت داشتند
این درخت و چاه غمخوار همند
گاه خندانند و گاهی درهمند
در دل آنها پر از اسرار بود
خواب گر بودی یکی بیدار بود
خون بسیاری در اینجا ریخته
بی گناهان را بدار آویخته
کاش می شد پرده را یکسو زنیم
دیدۀ دل را بخوبی وا کنیم
تک تک این شاخه ها افشا کنند
خائنین را در جهان رسوا کنند
این درخت از عاشقان گوید سخن
سایه اش باشد محل انجمن
از کنیز و خواجه و شاه و غلام
صاحب بالا ترین پست و مقام
چون دو عاشق یکدگر پیدا کنند
وعده گاهی بود تا نجوا کنند
یادگاری بر تن او کنده اند
در کنارش شاخه اش سوزانده اند
باد و باران هم اذیت می کنند
چاه را با خاک و خل پر می کنند
این درختی که بقای زندگیست
مانع هر دود وهرآلودگیست
قطع کرده شاخه اش را نوجوان
آخ می گوید ولیکن بی زبان
باری اکنون بگذریم ای دوستان
باز برگردیم اصل داستان
چون زن بیچاره کارش شد تمام
برده شد نعشش بدون احترام
شد در آن گودال جسمش بی نشان
سرنگون شدبی صدا گشتی نهان
چاه دیگر نیست همدرد درخت
شد جدا از او ولی بسیار سخت
او شده همرنگ صحرا و زمین
نیست دیگر چاه ، چاه اولین
داخل او بیگناهی خفته است
این جنایت را خدا کی گفته است
آخر ای انسان گناه او چه بود
گر گناهی بود حقش این نبود
آه و واویلا از این دور زمان
میکشد زن را زن نامهربان
لعنت و نفرین به شیطان رجیم
بوده دشمن از زمان های قدیم
بالاخص با مؤمنین و مؤمنات
تا کند ایجاد شک در واجبات
شر وفتنه دروجود نحس اوست
گرچه ناپیداست اما بحث اوست
این زنان بازیچۀ شیطان شدند
عاملان قتل یک انسان شدند
هیچ کس از این عمل سودی نبرد
گرچه مظلومانه این زن جان سپرد
ناگهان آشوب شد در شهر ری
بود تاریخش گمانم برج دی
شهر تهران هم پر از آشوب شد
فتنه هایی شد ولی سرکوب شد
پس خبر آمد که شاه تاج دار
بوده در کالسکه شاهی سوار
شهر ری میرفت او شب جمعه ها
این مرامش بود طَی سالها
تا قدم بگذاشت در صحن و رواق
شد رها آمد بقلبش سرب داغ
خون او جاری شد و رنگش پرید
شاه را دیگر کسی زنده ندید
جامه ی بازار شد رنگش سیاه
کارها تعطیل شد از مرگ شاه
این خبر سر تا سر ایران گرفت
هر که می فهمید میشد در شگفت
الغرض چون شاه دیگر زنده نیست
اعتبار بانوان پاینده نیست
چونکه واضح این خبرها گفته شد
ناگهان دربار هم آشفته شد
بانوان در حیرت و ناباوری
گریه می کردند از بی شوهری
چون زنی را بهر شوهر کشته اند
در بر وجدان خود شرمنده اند
هم پشیمانند و هم بی شوهرند
هم خجل نزد خدای قادرند
این سرانجام جنایت پیشگان
عبرتی باشد برای دیگران
ریخت آن پیمانه بشکست آن سبو
دولت قاجار هم شد زیر و رو
کاش مینوتن ، بیاید آن زمان
دوستی باشد میان مردمان
2 Replies to “ناصر الدین شاه”
این سایت رو دیدم واقعا لذت بردم
کار بسیار جالبی انجام دادین
روحشون شاد
سایت بسیار زیبا و حرفه ای
خدا قوت. احسنت
تشکر از توجه شما
پاینده باشید