خواب رفتم خواب دیدم مرده ام
یک کفن از مال دنیا برده ام
جملۀ اهل و عیالم آمدند
عده ای همسن و سالم آمدند
دیدگانم هر طرف در گردش است
ای خدا دنیا عجب بی ارزش است
ترس و ناامنی وجودم را گرفت
مرگ کم کم تار و پودم را گرفت
همسرم می گفت من تنها شدم
دخترم می گفت بی بابا شدم
جمع فرزندان همه گریه کنان
دائماً بر سینه و بر سر زنان
آن یکی میگفت بابایم کجاست
وانیکی میگفت تقدیر خداست
عاقبت نعش مر ا بر داشتند
داخل تابوت هم بگذاشتند
پس هجوم و گریۀ اهل وعیال
بردن تابوت را کردی محال
گریۀ مردم به اوج خود رسید
اشک از چشمان آنها میچکید
در همان هنگام با سعی زیاد
چند تن از مردم نیکو نهاد
پیکرم را از زمین برداشتند
بر سر دستان خود بگذاشتند
ذکر گویان با صدای دل نشین
گاه گاهی مینهادی بر زمین
یک نفر گفتا چه مردم دار بود
دیگری گفتا یقین بیمار بود
رحمت حق شامل حالش شود
مغفرت پاداش اعمالش شود
رفتنی ها رفته رفته می روند
او فقط باقیست باقی می روند
سرنوشت تک تک ما بندگان
معنی کل من علیها را بخوان
جسم من در خواب چشمم باز بود
هر چه میدیدم هزاران راز بود
هیچ حسی در وجود من نبود
قدرتی در تار و پود من نبود
شستشو دادند اجزاء تنم
من نفهمیدم که این مرده منم
روی دست مردمان خیر خواه
حمل شد تابوت من با اشک و آه
عده ای بودند مردان و زنان
در پی تابوت من شیون کنان
دخترانم از همه محزون ترند
با چنین سرعت پدر را می برند
همسرم از سایرین جا مانده بود
او ز کار افتاده و وامانده بود
زیر بازویش گرفته دخترش
دل تسلی می دهد بر مادرش
هر دو گریانند و قلبی داغدار
هر دو بیمارند و چشمی اشکبار
پس مرا روی زمین بگذاشتند
زیر لب نام پیمبر داشتند
در کنار من شماری قبر بود
کنده و آماده و بی صبر بود
قبر کن این قبرها را کنده بود
کنده و آماده بهر مرده بود
فکر این بودم که جای من کجاست
احتمالاً جایم از اینها جداست
چونکه اینها کوچک است وبی حساب
ترس از آن دارم شود روزی خراب
کاش مسئولی سفارش کرده بود
بهر این مطلب دلیل آورده بود
ناگهان از خویشتن بیخود شدم
وارد محدودۀ اَلحد شدم
آنقدر اطراف من تاریک بود
جای من هم تنگ و هم باریک بود
غصه خوردم گریه کردم بیحساب
میزدم فریاد اما بی جواب
حس من این بود مردم رفته اند
همسر و اهل و عیالم رفته اند
انتظارم بود تا درکم کنند
دیرتر از دیگران ترکم کنند
از چنین برخوردشان قلبم شکست
لعنت و نفرین بر این دنیای پست
گریۀ بسیار کردم بعد از این
خیس شد از گریه ام سطح زمین
یکه و تنها بماندم زیر خاک
و ای از این سرنوشت دردناک
تنگی این قبر و این خاک زمین
یادم آمد از امام ساجدین
این چنین گفتا علی ابن الحسین
سید سجاد نور هر دو عین
اشک میریزم که در روز حساب
زیر گرمای شدید آفتاب
ای خدای قل هوالله احد
میکنم گریه ز تنگی لحد
میکشم بر دوش خود بار گناه
میکنم باچشم تر هر سو نگاه
اشک میریزم که در روز جزا
میشوم عریان و نالان ای خدا
الغرض در آن فضای بس شگفت
نور کمرنگی مرا در بر گرفت
ناگهان دیدم دو موجود عجیب
یک صدا بر من زدند آنها نهیب
هیچکس با کس نمی گوید سخن
مات وحیرانند آنها همچو من
گفت ای مرحوم دارم این سئوال
گر صحیحش را بگوئی خوش بحال
زود پاسخ ده بگو رب تو کیست؟
صاحب کون ومکان وهست و نیست
ترس و وحشت چون بمن اعمال شد
ناگهانی هم زبانم لال شد
هر چه کردم جمله ای صحبت کنم
این سکوت لعنتی را بشکنم
ناموفق بودم و بس ناتوان
اشک چشمم همچو سیلابِ روان
جز امید رحمت باری تعال
هر امید دیگری بودی محال
لرزه ای در پیکرم آغاز شد
هم زمان راه گلویم باز شد
از دلم آمد صدای یا حسین
پس زبان هم گفت آندم یا حسین
دائماً میگفت او رب تو کیست؟
گفتمش مهلت بده قدری بایست
باز او گفتا بگو گفتم حسین
گفت پیغمبر باو گفتم حسین
گفت پس نام امامت را بگو
گفتمش خسته شدم زین پرس و جو
هر چه میپرسی فقط گویم حسین
نیست در خاطر مرا غیر از حسین
من نمی بینم تو را ای ناشناس
این صداها بهر من نا آشناست
بس که من گفتم حسین و یا حسین
آن دو هم گفتند با من یا حسین
ناگهان نور المبین شد بسترم
هاله ای از نور آمد بر سرم
در همان هاله کسی شد جلوه گر
چهره اش تابنده چون قرص قمر
گفت ای پرسش گران ذوالجلال
هر چه می خواهید از من کن سئوال
او تمام عمر گفته یا حسین
من حسینم من حسینم من حسین
دوست دار ماست او از کودکی
از علی غافل نبوده اندکی
از محبان حسن بود ست و من
آب چون می خورد کرده یاد من
هر کجا طفل صغیری دیده است
اصغرم را در نظر آورده است
نام زهرا را اگر جایی شنید
اشک ریزان آه از دل می کشید
گفت هر جا روضه ای گردد بپا
نصب گردد پرچم آل عبا
او سراسیمه به آنجارفته است
با دل وباسر نه باپا رفته است
گفته شد او کرده بسیاری گناه
نامه اعمال خود کرده سیاه
در جوابش گفت شاه کربلا
توبه کرده واقعاً پیش خدا
ما صدای دوستان را بشنویم
موقع درماندگی حاضر شویم
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
دوستی با دوستان بر ما نکوست
چون محرّم ماه ماتم می رسید
هیچ کس او را لب خندان ندید
چون حسین امشب بفریادم رسید
اشک شوق از دیدگانم می چکید
شاه مظلومان طرفدارم شده
در شب اول حسین یارم شده
بستگانم را اگر بودی خبر
گریه و زاری نمیکردی دگر
چهره اش در هال ای از نور بود
گاه نزدیک من و گه دور بود
من چنان محو جمال او شدم
بی خبر از وضع حال خود بدم
گفت برخیز و بیا دنبال من
گفتم ای آقا ببین احوال من
دست و پا و پیکرم را بسته اند
خود تو میدانی تنم را شسته اند
گفت برخیز و بیا خوابی هنوز
بی جهت بر خویش میتابی هنوز
دست و پاهای تو هرگز بسته نیست
هر که شد آزاد ما وابسته نیست
این بگفت و از کنارم دور شد
در میان هاله ای مستور شد
گفتم ای آقا مرا با خود ببر
من تو را نشناختم خاکم بسر
گریۀ بسیار کردم بعد از آن
پیش خود گفتم روم دنبال آن
سعی کردم تا شوم همراه او
تا کنم یک لحظه با او گفتگو
الغرض از جای خود برخاستم
صبر و طاقت از خدایم خواستم
گفتم ای پروردگار بی مثال
رحم کن بر این من آشفته حال
خواب بودم ،خواب دیدم تا بحال؟
خواب شیرین و خوشی در عین حال
تلخ و شیرین بود این خواب گران
هم خوشی هم ناخوشی دیدم در آن
ای که در خواب خوشی هوشیار باش
خواب مینوتن دهد “بیدار باش”
گر که می خواهی حسین یارت شود
در گرفتاری مددکارت شود
پای خود را جای پای او گذار
پیرو او باش و هرگز غم مدار
داستان خواب ما هم شد تمام
بر محمد«ص» هم درود و هم سلام