روانش شاد گوهرشاد آن بانوی با ایمان
که شد همسایه شاه خراسان از دل و از جان
بنای مسجدی بنهاد آن بانوی دین پرور
که تا روز قیامت هست او را آیت سبحان
سفارش کرد آن بانو به معماران و بناها
که حاضر نیستم هرگز ز ما گردد کسی رنجان
تمام چارپایان را میازارید وقت کار
اضافه بار جایز نیست روی گرده حیوان
میان راه گاهی یونجه و آذوقه بگذارید
که حیوان زبان بسته گرسنه میشود بی جان
اگر جایی مکانی را خریدارید حرفی نیست
بهایش را بپردازید طبق عدل والاحسان
همیشه بود ناظر بر روند کار این بانو
که کم کاری نباشد ناگهان از ریشه و بنیان
به هر جا سرکشی میکرد هر وقتی که می آمد
هم ازدیوارمسجد هم زصحن وسردر وایوان
مواجه شد زمانی با هوای گرم تابستان
نقاب از چهره بر میداشت گاهی آن مه تابان
جوانی کارگر افتاد چشمش بر جمال او
توان از کف بداد و همچو مجنون خیره شد بر آن
خلاصه عاشق و شیدا شد و افتاد در خانه
نه او را طاقت کار و نه درد عشق را درمان
زمان غیبتش از کار شد بسیار طولانی
تمام همقطارانش از این تأخیر در حیران
که روزی کرد پرسش خانم از آن مرد ناپیدا
باو گفتند بیمارست و در منزل شده پنهان
بگفتا فرض باشد تا کنم دیدار از آن بیمار
شتابان رفت با کالسکه خود از ره احسان
ز کوی عاشقش بگذشت هر دم پرس و جو میکرد
نمی دانست این عاشق چرا افتاده در هجران
سپس شد داخل آن منزل وجویا شد از بیمار
جوابش داد او را مادرش بادیدۀ گریان
بگفتا این جوان بیمار یک عشقیست نافرجام
نمیدانم چه گویم شرم دارم از بیان آن
بگفتا شرم بهر چه بگو مادر چه می خواهد
اگر از دست من کاری برآید میکنم الآن
جوابش گفت ای بانو زبانم لال این فرزند
مرتب نام زیبای شما را می کند عنوان
پس از قدری تأمل گفت ای مادر بگو با او
که من را شوهری باشد!چگونه دارداین امکان؟
همه رفتند در فکر و سکوتی سخت شد حاکم
که آخر کرد آغاز سخن آن دلبر جانان
چنین گفتا که من هم شرط دارم اندرین مورد
یکی اینکه اگر از من جدا شد شوهرم هرآن
شوم من همسر او طبق شرع و گفته قانون
یکی اینکه چهل شب در نماز و خواندن آیاتی از قرآن
همین جادرهمین مسجدکه اکنون تحت احداث است
کند آغاز از امشب که باشد راحت و آسان
پس از آن گفتگو آن عاشق شیدای با ایمان
مصمم شد که پشت پا زند بر نفس و بر شیطان
به شبها بود مشغول عبادت روز هم روزه
دگرگون گشته بعد ازمدتی شد بهترین انسان
چهل شب شد تمام و باز هم گرم عبادت بود
که او دیگر ندارد شوق غیر از خالق منان
خبر آمد بگو هرشاد کو فارق شده از تو
بگفتا از خدا درخواست کردم از دل و از جان
دگر آن عاشق شیدا شده یک بنده صالح
فقط یاد خدا او را کند سرزنده و خندان
چنان عشق الهی در دلش نوری پدید آورد
که در طی مراحل محو شد در ودای حیران
نمیبیند بجز نور خدا این عارف شیدا
ز نفس خود نکردی پیروی این بندۀ یزدان
خوشا آنان که اینگونه خدا را بندگی کردند
همین رفتارشان شد باعث خوشنودی و رضوان
درود بیکران بر آن زن دانا و این عاشق
که درس عشق را دادند بر ما از ره عرفان
تو هم آموز مینوتن طریق عشق عرفانرا
که عاشق بودن عارف همیشه هست جاویدان